|
من حسودي ميکنم به تموم چشمايي که يه روزي تو رو ميببينن از تو باغچه نگاهت گلاي نرگس ميچينن به همون تکه زميني که قدمهاتو ميذاري به تموم دستهايي که دستتو يه روز ميگيرن به گلاي نرگسي که عطر و بوي تو رو دارن به بال فرشته هايي که زير پاهات ميذارن به همون لحظه نابي که بالاخره ميآيي نازنينم نازنينم تو کدوم جمعه ميآيي خاطره حیدر زاده از همون لحظه اول که تو قلبم پا گذاشتي
قلبمو ازم گرفتي و يه جايي جا گذاشتي منو کشتي ؟منوکشتي؟ منو قلبمو سوزوندي رفتي و رو همه حرفات خيلي راحت پا گذاشتي خودت اما خوب ميدوني منو با راز نگاهت توي اين شهر غريب رفتي و تنها گذاشتي رفتي و ازم گرفتي همه ي دارو ندارم به جز اندوه و غم و غم ديگه چيزي جا نذاشتي رفتي و حتي نگفتي يه کلام خدا نگهدار حتي يه بوس کوچولو روي گونه هام نذاشتي
خاطره حیدری زاده ببخش منو که باعث عذاب وجدانت شدم ببخش منو که بچگي کردم و خواهانت شدم ببخش که التماس من مي لرزونه دل تو رو ببخش که ميخوام بدونم هر لحظه اي حال تو رو تو رو خدا ببخش اگه غرورم و جا مي ذارم وقتي که اسم تو مياد رو همه چي پا ميذارم عزيز من ببخش اگه فراموشت نمي کنم ببخش که تو خيالمم حتي بوست نمي کنم ببخش که نيمه هاي شب فاصله رو داد ميزنم ببخش که توي خوابمم اسمت و فرياد ميزنم ببخش که دست من هنوز لايق دستات نشده راستي بدون که قلب من دلخور از حرفات نشده خاطره حیدری زاده پــــاييـــز مثه خوابي…مثه رويا خاطره حیدر زاده در جملهي زندگيام… “من”، حرف اضافهايست، که براي کامل شدن، تو را کم دارد عشق يعني پاک ماندن در فساد ، آب ماندن در دماي انجماد نرو دستم به دامانت / نگو ديگر نمي آيي با تو همه دنيا ميشه بهشت ، با تو هزار قصه ميشه نوشت با من بمـــان ... در چشمانت چيست که مرا به سوي خود ميکشد؟ هر روز که تو مرا به اسم صدا مي زني... کنم هر شب دعايي کز دلم بيرون رود مهرت اي عشق مدد کن که به سامان برسيم نه دل دارم که بشکني نذاري فاصله ها يه صفحه سفيد،به همراه يک قلم يک نفر همره باد … آن يکي همسفر شعر و شميم… يک نفر خسته از اين دغدغه ها ، آن يکي منتظر بوي نسيم… همه هستيم در اين شهر شلوغ، اين کفايت که همه ياد هميم…!!! ديدي غزلي سرود؟ تاج من بر سرم نيست ، تاج من در قلب من جاي دارد در اين پاييز،اي دل از باد پاييزي مهراس مهراس و آرام بگذر يک شبي مجنون نمازش را شکست من از اين فاصله ها دلگيرم نشنو از ني، ني حصيري بينواست خيلي سخته توي پاييز با غريبي آشنا شي من تمنا کردم که تو باشي با من تار و پود هستيم *رهي معيري* باز کن چشمت را نگاه کن که غم درون ديده ام من نفهميدم که عشق افسانه است خواستم سفر كنم پايم لرزيد و سست شد خواستم پرواز كنم بال و پرم چيده شد جا ماندم خواستم بخندم و شاد باشم اما بغضم تركيد خواستم ببينم چشمانم را بسته ديدم خواستم حرف بزنم زبانم بند امد خواستم فراموش كنم اما خودم از يادها رفتم خواستم اشك بريزم اما چشمانم خشك گشت خواستم فرياد بزنم اما گوش ها كر شدند خواستم زندگي بكنم مرگ را زيبا تر ديدم خواستم بميرم اما لياقتش را نداشتم ديگر هيچ چيز نخواهم جز قفسي تنگ و تاريك سکوتم را چگونه خواهم شکست تاريکي بر اندامم مستولي گرديده هر دم صداي ترک خوردن استخوانهايم را ميشونم اين صداهاست که سالهاست با من آشناست ديگر گفتن کلمات نيز برايم سخت و دشوار گشته بغض گلويم را مي فشارد صداي پاي ثانيه ها را که به آرامي از کنارم عبور مي کنند همانند ناقوصي هر دم در گوشم سيلي وارد ميکنند مي شونم و ميبينم و حس ميکنم زندگي تيره و تار را با زنداني سياه و کثيف ميگذارنم تنها با غمها زيبايي را سالهاست فراموش کردم شادي ها را سالهاست در تاريکي دفن کرده ام سنگيني غل و رنجير روزگار ديگر قدرت حرکت را نيز از من گرفته است ريشه هايم را حس ميکنم که هر لحظه جاي آب خونابه را به من هديه مي کنند ديگر خسته شدم اگر جايي براي خسته شدن نيز برايم باقي مانده باشد. در گذرگاه زمان خيمه شب بازي دهر من در اين نقطه ي دور در بلاتکليفي توي يک کنج اتاق منم و يک قاب عکس منم و دنيايي از خاطره ها توي اين کنج اتاق منم و يک فنجون خالي چاي منم و يک حبه قند گوشه ء فنجون فال منم و يک برگ خشکيده توي دفتر عشق منم ويک قطره اشک خشکيده روي فرش اتاق توي کنج اين اتاق بي کسي منم و يک دنيا از خاطره ها منم و يک جاي خالي تو اتاق منم و يک دل تنها و غريب توي يک شهر پر از تنهايي دل من هرجا باشه بازم بي اون تنها شده دل من غصه نخور تو هم يه روز شاد ميشي دل من غصه نخور باز کن پنجره را که نسيم در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به نگاهي نکنيم که دل کسي بلرزد خطي ننويسيم که آزار دهد کسي را يادمان باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نيست کـُجـا پـنـاه بـــرم ؟ دسـت هــاي تـو دورنـد و خـُدايـان جـبـار تــر از هـمـيشـه قـهـار تــر از هـمـيشـه بـرنـشسـتـه انـد بـر سکـوي مـسخ بـاورهــا خيـره سـري خـُدايـان را چـگـونـه بـرتـابـم وقـتـي تـو نـيـستـي اي يـــار اي پـنـاه همـيـشـه ! ه هـمـان سـادگـي کـه کـلاغ ِ سـالـخـورده بـا نـخـستـين سـوت ِ قـطـار سقـف واگـن مـتـروک را تـرک مي گـويــد دل ، ديـگــــر در جـاي خـود نيـسـت بـه همـيـن ســادگـي ! لبخند که مي زنم پيدايم مي کني باران مي بارد، تو از کنارم مي گذري فرياد نمي کشم که بازگردي مي دانم امشب اين آسمان تاب ماه را ندارد لبخند مي زنم، فراموش مي کنم.. دستهايم را تا ابرها بالا برده اي و ابرها را تا چشمهايم پايين عشق را در کجاي دلم ….. پنهان کرده اي که : هيچ دستي به آن نميرسد ! غريبه نميدانم گنجشک ها که آنقدر شبيه همند چطور همديگر را ميشناسند و نميدانم چقدر شبيه من هست من اينک در رواق کهکشانها در آواي حزين کاروانها در آن رنگين کمان پير و خسته در آن اشکي که بر مژگان نشسته در آن جامي که خالي مانده از مي در آوايي که برميخيزد از ني نشاني از تو مي بينم ، سراغي از تو مي گيرم عاقبت يکروز ما هم زين جهان پرميکشيم باده رفتن ز دنيا را همه سر ميکشيم بر کن و صد پاره کن اين جامه کبر وريا وقت رفتن ما همه يک جامه در بر ميکشيم خدايا کفر نمي گويم ، پريشانم ،چه مي خواهي تو از جانم تا کجاي قصه ها بايد ز دلتنگي نوشت؟تا به کي بازيچه بودن در دو دست سرنوشت؟ تا به کي با ضربه هاي درد بايد رام شد؟يا فقط با گريه هاي بيقرار آرام شد؟ بهر ديدار محبت تا به کي در انتظار؟خسته ام از زندگي از غصه هاي بيشمار...... خداوندا پريشانم کفر نميگويم چه ميخواهي از جانم؟مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.تو ميداني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا چه دشوار است،چه رنجي ميکشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است....(دکتر شريعتي) نمي دانم چرا امشب واژه هايم خيس شده اند صداي جير جيرک ها به گوش مي رسد مترسک ناز مي کند براي يك بار پريدن ، هزار هزار بار فرو افتادم هيچ وقت رازت رو به کسي نگو. وقتي خودت نميتوني حفظش کني هيچ انساني دوست ندارد بميرد، اما همه آنها دوست دارند به " بهشت " بروند... کاش ميشد بار ديگر سرنوشت از سرنوشت آنان که تجربه هاي گذشته را به خاطر نمي آورند محکوم به تکرار اشتباهند. از ميان کساني که براي دعاي باران به ميعادگاه مي روند تنها کساني که با خود چتر مي برند به کارشان ايمان دارند پيچ هاي جاده آخر جاده نيستند مگر اين که خودت نپيچي. وقتي به چيزي مي رسي بنگر که در ازاي آن از چه گذشته اي. آدم هاي بزرگ شرايط را خلق مي کنند و آدم هاي کوچک از آن تبعيت مي کنند. آدم هاي موفق به انديشه هايشان عمل مي کنند اما سايرين تنها به سختي انجام آن مي انديشند هميشه توان اين را داشته باش تا از کسي يا چيزي که آزارت مي دهد به راحتي دل بکني. با هر کسي مانند خودش رفتار کن تا نتيجه و عکس العمل کارش را قلبا احساس کند هميشه حرفي رو بزن که بتوني بنويسي، چيزي رو بنويس که بتوني امضاش کني و چيزي رو امضاء کن که بتوني پاش بايستي هرگاه نتونستي اشتباهي رو ببخشي اون از کوچکي قلب توست، نه بزرگي اشتباه.
نظرات شما عزیزان:
![]()
![]() |